راست میگویند آنها که سفر کردند و بر بال ملائک نشستهاند چقدر دلشادند. اما ای عزیزان سفر کرده، معرفتی کنید و دست همسنگران خود را رها نکنید. آنها در میان مردم در میدان مین زندگی میکنند. با نور معرفت خویش معبری بگشایید و راه بهشت را روشنتر کنید.
سرفهها تمامی ندارد. هر روز از روز دیگر پر صداتر میشود. هر روز دشوارتر و تحمل ناپذیرتر. هر چه روزها میگذرد، تن و جسم کوچک و نحیفتر میشود. روزهای آخر است. صدا کم و کمتر به گوش میرسد. قامت پدر هر روز خمیدهتر میشود. دیگر حتی نمیتواند از جایش بلند شود. جثهاش نحیفتر شده است. از آن همه موی مشکی و محاسن زیبا و بلند، امروز فقط و فقط تار مویی مانده است و بس... . اشکهایم مجال صحبت با او را نمیدهد. اما دل او در کالبد تنش در تلاطم است. با چشمهایش میگوید: «با من حرف بزن دخترم، روزهای آخر پدر است! چیزی بگو زیبای من! نگاهم کن، خجالت نکش. چگونه به او بگویم که تا چند روز دیگر حتی صدای من را هم دیگر نمیشنود.»
کپسول اکسیژن تمام شد. شب است و تاریکِ تاریک. ستارهها سو سو میکنند. اما در دل تاریک و بیصدای شب، صدایی به گوش میرسد: «خِس ... خِس» انگار گوسفندی را ذبح میکنند. کمی دقیقتر شدم. از داخل اتاق است. همراه صدای خِس خِس، صدای گریة زنی نالان میآید. با خود گفتم: «خدای من این کیست که در این دل شب مادرم زهرا(س) را با این سوز صدا میزند؟!» داخل اتاق شدم. نگاه کردم، زنی در تاریکی شب تکیه بر دیوار نشسته است. اشکهایش جاری است. صدایش در نمیآید. عکسی بالای سر اوست: مردی قوی هیکل، پرصلابت، استوار؛ و کنارش صاحب همان عکس، اما نحیف و زار و خسته، مردی که بوی شهادت میدهد، بر روی رختخوابی به رنگ دلش سفید آرمیده است. نگاهش کردم. صدایش زدم: «بابا!...» در دلم ترسی عجیب داشتم. نکند جوابم را ندهد؟! ... دوباره صدا کردم «... بابا! ...» به آرامی و به سختی چشمهای خستهاش را گشود... نگاهش کردم، او هم مثل همیشه نگاهم کرد، اما این بار خستهتر .... در انتهای چشمانش غمی بزرگ دیدم. خیلی وقت است که از صمیمیترین دوستانش جدا شده است...
دقیقتر شدم. کنار گوشة چشمش اشکی آمادة سرازیر شدن بود با بوی باروت و خمپاره .... یکباره بوی عطری آمد و نسیمی. بوی عطر یاس بود. حواسم را جمع کردم، در کنار پدر نشستم و برای آخرین بار خوب نگاهش کردم.
دستانم را گرفت و بوسید و گفت: «عزیز دلم، میوة دلم، مادرت را اول به خدا و دوم به تو میسپارم.» به بابا گفتم: «فرمانده! پس من چی؟» گفت: «تو را هم به خدا میسپارم!» آرام و آهسته با کولهباری از ایمان و چشمهایی همیشه خسته و نمناکش را بست و رفت و رفت....
و من ماندم و غریبی و اسم یتیمی.... به همراه بابا کم کم بوی عطر یاس هم پر کشید و رفت.... آسمان را نگاه کردم، ستارهای نبود که چشمک نزند. از گوشهای از آسمان صدای خنده میآمد.
نگاه کردم، دستان همیشه گرم بابا در دستهای گرم حدیث سرد شده بود. آن وقت بود که فریاد زدم: «بابا!...» جوابی نیامد. دوباره گفتم: «بابا جان!...» باز هم صدایی نیامد. گفتم: «بابا جان! جان رقیه اباعبدالله نگاهم کن.» صدایی نیامد....
به آسمان نگاه کردم، به همان جایی که صدای خنده میآمد. همة ستارهها مثل انسانهایی شده بودند که لباس خاکی بسیجی به تن داشتند. همگی دست در دستان بابا به سمت بهشت پرواز کردند.
کلمات کلیدی: